دل نوشته های ماهک و پیشول

بوسه اختراع طبیعته برای زمانی که کلمه احساس رو بیان نمیکنه...

دل نوشته های ماهک و پیشول

بوسه اختراع طبیعته برای زمانی که کلمه احساس رو بیان نمیکنه...

غرغر- درد و دل- هر چی دلت خواست اسمشو بزار

سلام

نمیدونم چی بگم از کجا بگم .دلم گرفته .انگار نه انگار که کمتر از ۱ هفته پیش مراسم بله برون بوده.از اون خونه ما خیلی جوش سنگین شده .چند روز اول که مامان بابا حتی با خوده منم سر سرسنگین بودن .تا حالا بابا رو اینقدر دمغ ندیده بودم. اونم بابای من که تو خونسردی معروفه.

چی شد که اینجوری شد؟ خودمم دقیقا شروعش رو نمیدونم .برای روز ۵ شنبه مامان تا جایی که میتونست و اندازه خونه امکانش رو میداد تدارک دیده بود. از دوست صمیمیش که من خاله صداش میکنم هم دعوت کرده بود بعلاوه دایی جان خودم و عمه جان .کلا از طرف ما کم بودن .چون اصولا ما کم فامیل داریم .معمولا افراد غریبه ایی که با ما ( فامیل ) آشنا میشن به نظرشون ماها آدم های از خود مرسی و خودخواهی هستیم .دلیلش هم اینه که با هر کسی صمیمی نمیشیم . داخل خودمون راهش نمیدیم .یکی اگه حتی فامیل باشه اما از یه سری معیار ها کم داشته باشه باهاش قاطی نمیشیم .اما با خودمون مشکلی نداریم .مثلا دایی جان من که متولد سال ۱۳۱۰ هست فوق لیسانس برق داره و یکی از مهمترین شاخص هاش برای  انتخاب معاشر خوب تحصیلات طرفه.میدونم شاید الان این طرز فکر خیلی غریب باشه .اما من میزارمش به حسال اینکه ۵۰ سال پیش اینطوری بوده و دایی جان من از اون موقع تاحالا فکر میکنه که تحصیلات شخصیت آدم ها رو درست میکنه.حتی سر مساله پیشو هم وقتی فهمید که پیشو فوق لیسانسه یه کم رضایت داده بود! 

از کجا به کجا رسیدیم ... داشتم میگفتم . ۵ شنبه پیشو با خونواده اش اومدن .نمیتونم احساسم رو توصیف کنم فقط همینو میتونم بگم که احساس کردم خانواده پیشو خیییلی با ما فرق دارند و از اون اول آثار بهت و ناراحتی رو در قیافه بابا و مامان و دایی و خاله میدیدم .همین شد که از همون اول دلم شور افتاد .از همون اول دیدم که بابا یه جوره خاصی ساکته .مامان زیاد قسمت پذیرایی نمیاد .باز خدا رو شکر عمه جان و خاله جان شروع به پذیرایی کردن .دایی جان هم که یه جا ساکت و بداخلاق نشسته بود این  حتی پیشو هم متوجه شده بود .وقتی بابا رفتش کیک رو بگیره دایی جان و بابای پیشو کنار هم نشستن .و شروع کردن صحبت کردن .من نمیدونم که در مورد چی چی صجبت میکردن . باشناختی که از دایی جان داشتم میدونستم عادت نداره از خودش تعریف کنه .اما نمیدونم بابای پیشو اون همه مدت چی چی داشت به دایی جان میگفت.به هر حال نتیجه اش جالب نبود چون دایی جان از قسمت پذیرایی خارج شدن و تو حال شروع به قدم زدن کردن .احتمالا اگه دنبالشون نمیرفتم تا آخر مهمونی به قدم زدن ادامه میدادن !!!

وقتی که کله قند رو اوردن باز هم یه سری نگاه های این شکلی    بر روی چهره اعضای خانواده من ظاهر شد .آخه ما از این مدل رسم ها نداریم و مجالسمون خیلی ساده برگزار میشه .شاید باور نکنین اما ما حنابدنون و پاتختی هم نداریم.خیلی مختصر و مفیده مراسم هامون.دیگه شب همین طورمیگذشت وقی پیشو پیشنهاد داد بریم عکس بندازیم کلی خوشجال شدم که دارم از اون جمع نامطبوع خارج میشم. در تمام اون شب تمام سعیم این بود که پیشو متوچه این ماجراها نشه  واسه همین هم همش باهاش حرف میزدم .احتمالا فامیل پیشو پیشه خودشون میگفتن عجب عروس پر حرف و بی حیایی !! اماعملا دل تو دلم نبود .روم نمیشضد تو چشم دایی جان نگاه کنم. از همون فاصله هم عدم تصویب رو تو چشماش میخوندم.خاله جان هم تو همین مایه ها . احتمالا پیش خودش میگفت که این خواهر زاده منو که تو سوئده و تحصیلات فلان  در آمد به همان داره و از همه مهمتر خودشو خونواده اش آشنا هستن رو ول کرده که با پیشو  با این همه فرق آزدواج کنه؟؟؟!!!!!

خلاصه دیگه آخر های شب دیگه لحظه شماری میکردم این مراسم تموم شه .کلا به من که خیلی بد گذشت اما پیشو اون شب چیزی از این احوالات من نفهمید . بعد از رفتن مهمونها عمه جان و خاله جان هم رفتن اما دایی خونه ما موند.

میدونستم فردا صبح حسابی دایی جان حرف خواهند داشت بنابراین تا ساعت ۱۱ که دایی جان رفتند خوابیدم

بعد از رفتن دایی جان مامان اینها حسابی دمغ بودن و کم حرف نمیدونم چرا اما منم جرئت نمیکردم برم باهاشون حرف بزنم. یه بار شنیدم که بابا داره به مامان میگه اگه میدونستم این طوریه اصلا کسی رو دعوت نمیکردم .مامان هم تائید کرد و گفتش آبروم پیشه داداش(دایی جان من) و فخری(خاله جان من) رفت. 

بعد ار ظهری که با پیشو حرف میزدم دیگه طاقت نیاوردم و بهش گفتم که از مهمونی دیشب خیلی پکرم.اولش سخت بود تا براش توضیح بدم اما آخر سر حرفم رو بهش گفتم .اونم گفتش که خودش هم از این انتخاب پدرش برای مهمونها ناراضی هستش و در این مورد با پدرش در این مورد بحث هم کرده اما نتونسته پدرش رو قانع کنه

خلاصه این گذشت ودر این مدت من داشتم با پیشو بحث میکردم که با این اوصاف بیخیال مجلس عروسی فامیلی شیم یه مراسم ساده با یه مهمونی با دوستامون بگیریم و تمام .اما پیشو قبول نمیکنه و میگه پدر و مادرش عمرا قبول نخواهند کرد

امروز مامان سر ناهار میگفت من نمیفهمم اصلا چرا خانواده پیشو این افراد رو واسه مراسم دعوت کردن ؟ هیچکس دیگه نبود؟ کلا این افراد به طور کامل با خونواده خوده پیشو فرق دارن  .منم به خیال خودم خواستم از پیشو دفاع کنم گفتم که خوده پیشو هم از این منهمونها راضی نبوده  این انتخاب پدرش بوده برای همین پیشو هم دیگه حرقی نزده .آقا و خانومی که شما باشین من اینو گفتم دیدم یه دفعه بابام شاکی شد حسااااابی. که یهنی که چی ؟ اگه خودش راضی نبوده چطوری رضایت داده ؟ مراسم خودشه یا باباش؟ لابد بعدا هم هر وقت خونواده اش هر حرفی برنن باید شماها قبول کنین ؟ کلی هم شاکی شده بود که من پدر پیشو رو همچین آدمی نمیشناختم و همچین انتظاری ازش نداشتم .آخر سر هم گفت من حاضر نیستم دختمرمو به کسی بدم که اختیار مسایل خودشو ندارهههه .من یه چیزی میگم شما یه چیری میشنوین. من که کاملا شک زده بودم .آخه بابایی من اصلا همچین آدمی نیست که یه دفعه اینطوری قاطی کنه و این شکلی حرف بزنه. حالا بابا و مامان از حرف هایی که این چند روز بین منو پیشولم گقته میشه خبر ندارن وگرنه من نمیدونم ممکنه چی پیش بیاد

اوضاع حتی از اون چیزی که من فکر میکردم هم بدتره

خودمم این چند وقت اوضاع روحی خوبی ندارم .بعد از مخالفت پژمان و پریسا و در نهایت رضایت زور زورکیشون احساس میکردم دارم  از خواهر و برادر جدا میشم .الان هم احسا س میکنمکه دارم از خونواده ام کنده میشم هیچ احساس تعلقی به فامیل پیشو ندارم همینوری معلقم