دل نوشته های ماهک و پیشول

بوسه اختراع طبیعته برای زمانی که کلمه احساس رو بیان نمیکنه...

دل نوشته های ماهک و پیشول

بوسه اختراع طبیعته برای زمانی که کلمه احساس رو بیان نمیکنه...

بله برون

سلام

۵شنبه شب مراسم بله برون من و ماهکم بود

صبح ساعت ۷ منتظر مهتاب خواهرم شدم تا بیاد با هم بریم از بازار گل گل بگیریم.  تا ۹ منتظر شدم و بعد زنگ زدم دیدم یه صدای خواب الود میگه بله ....  خلاصه بعد از سلام علیک فهمیدم خانوم خواب موندهVery Angry پا شدم با حامد رفتم دانشگاه ثبت نام. بعد از کلی دوندگی و بدو بدو ساعت ۳۰/۱۲ رسیدم خونه. تو راه هم زنگ زدم به ماهکم گفتم بره به سلیقه خودش یه دسته گل سفارش بده عصر موقع رفتنی میریم می گیریم دیگه ما از اینجا دسته گل نبریم آخه هم گلا تا اونجا خراب می شه همم اینکه من هر سری از اینجا گل بردم خونه ماهکم زودی پژمرده شده ( آب و هوای کرج به گلای اینجا نمی سازه)

رفتم خونه دیدم مهتاب اومده داره کارای جینگیل پینگل می کنه و کلی هم کلافه. آخه کاغذ کادو هایی که گرفته بود مدل جدید بود و چسب شیشه ای نمی گرفت و می گفت باید چسب حرارتی بزنم و دستگاهشو از خونه نیوروده بود. با حامد پا شدن رفتن هم گل بگیرن واسه تزئین سینیها هم چسب بیارن. منم رفتم تا از شررررررر این ریشام راحت شم که مثل سیم خاردار پدر پوست صورتمو در آورده بودن. بعدش اومدم گرفتم تا ساعت ۳۰/۳ خوابیدم یه دفه پا شدم دیدم مهتاب این شکلی بالا سرمه.

گفت پاشو برو حموم بیا من موهاتو سشوار بکشم خودم کلی کار دارم.

منم مثه بچه حرف گوشکنا زودی پریدم تو حمومو تا ۴ جاتون خالی آبی به بدن زدیم و کلی کیفول شدیم.  مهتاب گفت تا ۲دقیقه دیگه بیرون نباشی من می رم آرایشگاه. خلاصه سریع پریدم بیرون. خدا این دیپلم آرایشگریه خواهرم حلالش کنه و نوش جون ۱۰۰هزار تومنی که خرج کرد. موهام شده بود ماااه فقط نمی دونم چرا یه کم مدل قارچی شده بود.

مهتاب رفت خونه شون تا بره همسایه ش که آرایشگر بود موهاشو درست کنه و فرناز دختر دائیمم برد. ۵ زنگ زد گفت بیا فرنازو ببر این مجید (شووورش) دیر میاد و امکان داره با ما نیان و از منم آدرس ماهکم و گرفت و کلی هم غرررررررررر زد.  منم جنگی پریدم و فرناز و آوردم. تا من بیام کل فایمل اومده بودن. دائی بزرگم کرج بود و گفت زود باشین که اتوبان ترافیک و اگه الان راه نیوفتین ۱۰ هم کرج نمی رسین.

ساعت یه ربع به ۶راه افتادیم . ۷ و نیم  رسیدیم. گل فروشی که ماهکم گل سفارش داده بود سر کوچه شون بود. سریع پریدم گل و گرفتم و بدلیل نبودن صاحب مغازه ۲۰هزار تومن دادم و گفتم بقیه اش رو بعدن میام می گیرم. اما عجب گلی بود. عکسش این پائینه

دسته گلی برای ماهکم 

ماشینا رو پارک کردیم و وارد منزل ماهکم شدیم. همه رفتن داخل و منم آخرین نفر با سبد گل. به ماهکم سلام کردم  و سبد گلو دادم بهش.

دیدم به به پسر عمه ماهکم داره شکار لحظه ها می کنه و منم زودی رفتم نشستم. خلاصه بعد از معرفی ۲ خانواده با هم عمه و خاله ماهکم شربت آوردن. منم یکی برداشتم که عمه گفت برای شما مخصوصه شما به اون دست نزن

بعدش دیدم یک مبل ۳نفره که بابای منو بابای ماهکم نشسته بودن خالی شد(نمیدونم چرا ۳نفره شاید چون خوب تو دید بود ) و من و ماهکم و دعوت کردن بریم اونجا بشینیم. بعدشم ۲ تا لیوان شربت مخصوص هم برامون آوردن.

این پسر عمه ماهکمم همچنان به صورت کاملا حرفه ای در حال فیلمبرداری بود. خلاصه خیلی سخت بود جلوی اون همه آدم بشینی پیش ماهکتو همه نگات کنن. تا نشیستم دیدم ماهکم یه دستمال کاغذی داد دستم. یعنی کلی عرق رو پیشونیم نشسته بود.

نشسته بودیم و موازیک هم براه که دیدم یکی زنگ زد آقای پیشول گفتم بله خودم هستم گفت لطفا بیاین کیکتونو ببرین آماده س ما تا نیم ساعت دیگه می بندیم.  منم به ماهکم گفتم اونم گفت نم خواد تو بری بابا میره می گیره. این شد که حامد و بابای ماهکم رفتن کیک و بگیرن و نذاشتن من از ماهکم جدا شم.

مهتابم با مجید شوهرش زنگ زدن و گفتن رسیدن مترو بعد نیم ساعت گفت تو کوچه هستیم و بعدش به جمع ما پیوند خوردند.

مهتابم حالش خوب نبود و بدو ورود یه کدئین انداخت بالا و معلوم بود یه جنگ حسابی با مجید کرده و حتی لباسشم عوض نکرد اینو من و مامان فهمیدم و بقیه متوجه نشدند.

بعد از اینکه بابای ماهکم با حامد برگشتن مراسم شکستن کله قند شروع شد. این قسمت جزء رسوم خانواده ماس که برای شروع بله برون و کلا شروع شادی کله قندی میارن و یکی از افراد فامیل پسر باید با چکش کله قند رو بشکنه و هر کلی کله قند دستش افتاد مادر عروس یه کادو بهش می ده. صبح به ماهکم گفتم ما یه چنین رسمی داریم و ماهکم این شکلی حالا من از کجا الان برم Screamer

تو جمع ۲نفر مشخص بود که حال نرمالی ندارند و به زور اونجا بودن. یکی داییه ماهکم یکی مهتاب.  یکم زندایی های من با شوهراشون رقصیدن و بچه هاشونم همینطور. بعدش من و ماهکم دعوت شدیم واسه شام و رضا پسر عمه ماهکمم دوربین بدست هی شکار لحظه ها می کرد و از این مقوله حامدم عقب نمی موندو عکس می گرفت. شام مفصلی بود جای همگیتون خالی. بعد از ما خانواده ها دعوت شدن و راز بقا شروع شد.

بعد از شام هم انگشتر نشون رو آوردن و من برای همیشه انداختم تو انگشت ماهکم. به اصرار عمه جان مهتاب کادو ها رو باز کرد و بعدش ما رفتیم چند تا عکس بندازیم. اونم ۲نفری. بعد از اینکه کلی با ژست های مختلف حامد ازمون عکس انداخت نوبت خانواده ها بود که با ما عکس بگیرن که عمه جان گفتن اول کیک و ببرین بعد. کیک اون چیزی که ما سفارش دادیم نبود. کلی هم ماهکم و غصه دار کرد.

کیک و بریدیم و بعد از دست زدنها بردن که کیک و قسمت کنن که من و ماهکم دوباره رفتیم عکس بندازیم. از خانواده من شروع شد و تا به آخر که با بابا مامان ماهکم ختم شد.

فکر کنم ساعت ۱۲ بود که خداحافظی کردیم و ۱ رسیدیم خونه. به ماهکم sms در کردم که ما رسیدیم و خوابیدی یا بیدار که گفت میره دوش بگیره بعدش زنگ می زنه که تا ۲ زنگ نزد و منم بیهوش شدم.

هرچند اون موقع احساس می شد شبه خوبیه اما درکل شب خوبی برای ماهکم نبود. چراشو شاید بعدها ماهکم براتون بگه. امیدوارم اون موقع به وقتی داره اینارو میگه با خنده بگه.