دل نوشته های ماهک و پیشول

بوسه اختراع طبیعته برای زمانی که کلمه احساس رو بیان نمیکنه...

دل نوشته های ماهک و پیشول

بوسه اختراع طبیعته برای زمانی که کلمه احساس رو بیان نمیکنه...

۱۶

سلام

ببین اینجا چچچچچه گرد و خاکی گرفته  خوبین شما؟ خوش میگذره؟

راستی تولدم مبارک. (25 سال -8 روز ) پیش درچنان روزی (!) ماهک خانومی دنیا اومده .این چند روز هی میخواستم بیام بنویسم یه چند باری هم این صفحه رو باز کردم که یه چیزی بنویسم اما هر چقدر سعی کردم نتونستم. با اینکه کلی اتفاقات افتاده این مدت که جا داشت که واسه ثبت شدن هم که شده بیام بنویسم.اما راستش از اینکه اینجا تبدیل بشه به جایی که منو پیشول بیاییم خاطراتمون رو بگیم بدم میاد .نه اینکه دلم نخواد این خاطرات رو ثبت کنم .اما دلم میخواد اینجا یه چیزی بیشتر از یه دفتر خاطرات باشه ..

مهمترین اتفاقی که این مدت افتاد سوپرایزی بود که پیشول عزیزم واسه تولدم گرفته بود .میتونم بگم تولد امسال یکی از بهترین تولد هام بود  .منو پیشو چند سالی هست که با هم دوستیم و خداییش پیشو هر سال سنگ تمام میزاره  اما امسال یه جور دیگه بود  .دیشب داشتم به تولد های سال های قبل که با پیشو بودم فکر میکردم.اولین سال با اینکه پیشو جان خیلی زحمت کشیده بود اما یه جوری نه به من زیاد خوش گذشت نه به خودش  .اون موقع ما هنوز دانشجو بودیم. اون موقع ها ارتباط منو پیشو بیشتر مثل همکلاسی بود تا اینکه مثل الان باشه.  البته ارتباطمون کم نبود .یادمه اون موقع ها با پیشو و چند تا دیگه از پسر های کلاس با هم مسیر بین اون شهرو تهران رو میرفتیم و بیرون دانشگاه  برنامه داشتیم .موقع امتحانها جزوه رد و بدل میشدو... یادش بخیر تو دوره دانشجویی من با دو نفر دیگه همخونه بودم که یکیشون با منو پیشو همکلاس بود . تا قبل از اون تولد پیشو هیچوقت حرفی از اینکه میخواد ارتباطش با من نزدیک تر باشه بهم نزده بود منم که دور از جون شما در این زمینه ها یه کم شوووت .خلاصه که اون سال پیشول جان جان من  تصمیم گرفته بود که واسه من تولد بگیره ومنو سوپرایز کنه.واسه همین از سارا  اون دوست مشترکمون کمک خواست  . اما از اونجا که این بشر کمی تا قسمتی دارای کرم اونم از نوع آسکاریس میباشد  نه تنها از این مساله استقبال نکرد بلکه تمام سعی اش رو کرد برای اینکه این برنامه به بدترین شکل ممکن پیش بره . اولین کارش هم این بود که این مساله رو بلافاصله به من گفت که از حالت سوپرایزیش در بیاد  بعد هم یه سری حرف ها در مورد پیشو که چه قدر این آدم مزخرفه و چه قدر بی جنبه هست و و و. تا اون روز  پیشو و سارا خیلی با هم خوب بودن اما دقیقا از همون روز تا روز آخر دوره دانشجویی  سارا با پیشو چپ افتاد و واسه اینکه رابطه ما رو خراب کنه از هیچی کم نمیگذاشت .خدا رو شکر که الان هیچ ارتباطی باهاش نداریم. خلاصه که اون سال شب تولد منو ساراو اون یکی از همخونه ایم و یه دوست دیگر با پیشو تو یه رستوران قرار داشتیم .یه کیک گنده هم گرفته بودن  پیشو جونم واسم یه عطر گرفته بود   very irresistible Givenchy که اون موقع ها تازه اومده بود ..سارا هم که عزمش رو جزم کرده بود که اون تولد به کسی خوش نگذره هنوز من کاملا کادوی پیشو رو باز نکرده بودم که دست دو نفر دیگه رو هم گرفت و گفت که دیگه بریم دیییر میشه    . اون موقع ها من هنوز احساس خاصی به پیشو نداشتم اما واقعا دلم اون موقع واسش سوخت.   حالا که به اون روز فکر میکنم کلی از دست خودم ناراحت میشم که چرا اون موقع برخوردی با سارا نکردم.  اون موقع فکرم این بود که من که ارتباطی با پیشو ندارم چرا باید ازش طرفداری کنم ( خودم میدونم لطفا آرووم تر سرم داد بکشیین )

خلاصه این بود خاطره اولین تولد منو پیشو .سال بعدش که یه کم ارتباطمون نزدیک تر شده بود و از طرفی سارا رو هرجفتمون شناخته بودیم تولدم رو بدون سارا و یا هیچ کدوم از دوست های من گرفتیم  .اون سال من بودم و پیشو و شاهین    .شاهین همکلاسیمون بود و یه جورایی داداشی من بود .اون سال تولد کلی خوش گذشت .هر چند به خاطر اینکه تولد رو تو شهر دانشگاهمون گرفته بودیم یه کم سخت بود چون یه کم محیط اون شهر حالت مذهبی داشت و نمیشد زیاد شیطونی کرد اما کلا خوب بود .اما امسال یه چیز دیگه بود

جمعه پیشو اومد دنبالم .جلوی در منظر بود که مامانم از بیرون اومد و یه جورایی پیشو رو دستگیر کرد .پیشو رو دعوت کرد داخل خونه تا من ناهار بخورم .حالا من لباس پوشیده آماده .اما مجبور شدم تند تند یه سیخ کباب بخورم .یه سیخش هم دادم پیشو تا زود تر تموم شن  .خلاصه راه افتادیم سمت تهران .حوالی ساعت چهار بود که رسیدیم میدون ونک.فکرشو بکنین همه مغازه ها بسته خیابون خلوت .اول صدام در نیومد پیش خودم گفتم لابد پیشو میخواد منو واسه تولد یه جایی ببره دیگه .اما وقتی شروع کرد همین طوری الکی تو خیابون ها چرخیدن دیگه این شکلی شده بودم          .فکر کنین از ونک رفتیم تجریش از اون ور از شریعتی اومدیم تا میرداماد همش شد نیم ساعت .حالا روزهای عادی این مسیر قدر یه مسافرت طول میکشه .پیشو گفت بیا بریم اسکان ببینیم چی چی داره منم گفتم اوکی ماشین رو پارک کرد رفتیم تا دم درش دیدیم بسته است  . دوباره برگشتیم تو ماشین.همون طوری نشستیم تو ماشین دیگه داشتم شروع میکردم به غرغر  که آخه چرا همه جا بسته است چرا هیچ جاااا نیییست بریییم خرااااب شهه این مملکت  .پیشو گفت بیا بریم پاساژ ونک تو یه کم خرید خونت اومده پایین  بیا بریم ببینیم چی پیدا میکنی .بعدش هم گفت اخماتو وا کن تا آخر امشب هم قول بده فقط لبخند بزنی منم گفتم چشم .رفتیم دم پاساژ .پیشو جونم گفت بیا بریم اول یه چیزی بخوریم بعد .اما من با دیدن مغازه ها دوباره همه چی یادم رفته بود داشتم همینجوری سرمو میکردم تو همه مغازه ها که یه دفعه دفعه پیشو گفت تا 5 دقیقه دستو بده من کاریت نباشه  . من این شکلی    دستم گرفت منو برد تو یه کافی شاپ.قیافه من فک کنم خیلی دیدنی بود همه دوستامون رو جمع کرده بود اونجا .نمیدونین چقده ذوق زده شدم .اون روز کلی بهمون خوش گذشت .کلی عکس و فیلم گرفتیم . از همین جا میگم مرسی پیشو جونم    من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم .تویی که این همه به فکر منی ...  ای کاش منم میتونستم واست جبران کنم .هر چند من در زمینه سوپرایز کردن هیچ استعدادی ندارم و هر کاری بخوام بکنم تو دلم نمیمونه وزودی بهت میگم  .بازم مرسی که از این خاطره های خوشگل واسه من میسازی . پیشو جونم یه کیک خوشگل به شکل یه هاپو سفارش داده بود  . یه گردنبند خیلی خوشمل هم واسم گرفته بود .اگه بشه بعدا عکسشو میزارم

اون روز من فهمیدم که اصلا در مورد کارای پیشو کنجکاو نیستم تو تمام اون روز این همه بچه ها بهش اس ام اس زده بودن که بگن پاساژ ونک هنوز بسته است و کلی تلفن های دیگه بعد من اصلا شک نکردم!!!

خداییش من همین جا از خودم تشکر میکنم بابت این حواس جمعی که دارم

 فردا پیشو جونم آخرین امتحانشو داره دعا کنین امتحانش خوف شه

قول میدم که زود زود بیام

راستی یه سوال  به نظر شما خوبه آدم تو وبلاگش عکس خودشو بزاره یا نه ؟ من تو 360 یا ارکات عکس دارم اما نمیدونم درست هست که تو وبلاگ عکس گذاشت یا نه؟