-
جیگرررررر
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 13:32
سلام پریروز من از سرکار رفتم خونه آماده شدم که برم خونه ماهکم. هنوز من با بابای ماهکم رودروایسی دارم و یکم خجالت می کشم. ماهکم گفت بابا می خواد بره اونیکی خونه واسه تعمیرات. منم گفتم ۱ساعتم یک ساعتهه ساعت ۶ از دره خونه راه افتادم افتادم تو اتوبان. نهههه ترافییییییک این اتوبان ترافیک نداشت اما اونروز مثل اینکه فهمیده...
-
خرید بله برون
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 13:38
سلام خوفیین؟ من بالاخره اومدم .این چند روز به صورت فشرده دنبال کارهای بله برون بودم . ۱ شنبه با مامان و عمه جان رفتیم مولوی برای خرید پارچه من تا حالا مولوی نرفته بودم اما به نظرم اون قدر که ازش تعریف میکردن جالب نبود تنوع نداشت اکثرا برای لباس مجلسی ساتن رو با ترمه (؟) ترکیب میکردن .حالا من دنبال یه پارچه ای بودم که...
-
دیدار اجداد در یک ساعت
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 22:09
سلام امروز بعدازظهر مامانمو برداشتم و رفتیم خونه مادربزرگم تا مامان رومبلیهاشونو که دوخته بود بده. بعدش هم به مامانبزرگم گفت اگه میرید بعشت زهرا بیایین بریم.مامانبزرگمم خیلی وقت بود یه سر به شوهرش نزده بود و با کلی ذوق و شوق حاضر شد و راه افتادیم سمت بهشت زهرا. فکر کنم یه ۳سالی از آخرین باری که رفته بودم می گذشت. با...
-
سفر به نصف جهان
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 01:28
سلام دیروز منو ماهکم برای اولین بار تو دوران دوستیمون رفتیم مسافرت. یه مسافرت یه روزه اونم اصفهان. جاتون خالی خیلی خوش گذشت حیف که وقتش کم بود. از طرف شرکت باید می رفتم اصفهان ماموریت. منم فرصت رو قاپیدمو به اتفاق ماهکم ماموریت و تبدیل به مسافرت کردیم. صبح ساعت 6 از دم در خونه ماهکم دو نفری راه افتادیم رفتیم سمت نصف...
-
قسمت دوم
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 00:33
سلام میبینم که پیشول ماجرای دیشب رو توضیح داده من دقیقا نمیدونم که چی باید به این نوشته اضافه کنم دیشب پیشول قرار بودساعت ۷-۳۰/۷ خونه ما باشه اما به خاطر ترافیک تا ۸نرسیدن.دیگه من کم کم داشت دلم شور میزد ساعت ۸ که اومدن من بعد کلی پیشولمو دیدم یه کت شلوار خوشمل هم پوشیده بود که کلی گوگوریش کرده بود .عین بچه مثبت ها گل...
-
قسمت اول
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 18:40
سلام خوب دیشب بالاخره ما رفتیم خونه ماهک اینا برای صحبت در مورد مهریه و قرار روز عقد وعروسی فکر کنم گفته بودم که بابای من با مهریه ای که ماهک درخواست کرده بود مخالف بود به قول خودش می گفت تو خانواده ما مهریه بالای 500 تا نداشتیم. حالا چطوری با مهریه 1360 تا موافقت کنم. ما یه 1 ساعتی دیر رسیدیمو بابا هم که دید دیر وقته...
-
فکرنوشت
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 10:26
سلام این حرفهای ماهکم چیز جدیدی نیست که من الان دارم می خونم. و حالا شما انتظار داشته باشین من این شکلی یا این شکلی و یا این شکلی شم. خودمو برای یه همچین واکنشی از سوی پژمان و پریسا آماده کرده بودم و فکر نمیکنم ماهکمم انتظار برخورد دیگه ای غیر از این رو داشت. هر انسانی همیشه وقتی می خواد در مورد یه مسئله نظر بده می...
-
من غصه دارم ۱۰۰۰ تا
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 00:32
من غصه دارم ایییییییییییییییییین هوااا امروزبا پژمان و پریسا(برادر و خواهرم که هر دو کانادا هستن) در مورد پیشو صحبت کردم.خب همون طور که من حدس میزدم دوتاییشون این شکلی گفتن نهههههه.میگن تو پاشو بیا اینور واسه ادامه تحصیل .ایران جای موندن نیست .اونجا ازدواج کنی اومدنت سخت میشه .کاره کاناداو ایران حساب کتاب نداره که...
-
تعطیلی آخر هفته
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 20:43
سلام یه نصیحت اول این پست می خوام بکنم اونم اینه که آآآآآآآآآآآآآی جماااااعت هرکی بگه من تو زندگیم با همسرم بحثم نشده دروغ محض گفته . اماااا همیشه یادتون باشه اگه در مواقع بحث و مشاجره بتونین همسرتونو درک کنید و بدونید بهترین کار ممکنه چیه اونوقت خوشبخت ترین زن و شوهر روی زمین خودتونو قلمداااااد کنید . اینم بگم گذشت...
-
۷
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 13:14
امروز خروس خون ساعت 11 ، پیشو زنگ زده میگه توهنوووووووووووووز خوابی ؟؟! !منم گفتم اهوم میگه اوهوم یعنی آره؟ باز گفتم اوهووم بعدش هم میگه تو خجاااااااالت نمیکشی آپ نکردی؟ منم گفتم چرا در نتیجه الان اینجام. آخی بچه به این حرف گوش کنی دیده بودین تا حالا؟ نازی نازی قربون خودم برررررم والا این چند روز یه سری اتفاق ها...
-
وقتی پیشول قاط بزنه!!
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 17:38
امروز قاط زدم شدید. فکر کنم ماهکم به اوج قاط زدنم پی برد آخه من هی این شکلی بودم و ماهکم این شکلی دیشبم که بابا جان جان من دیر اومدن .فکر کنم من ماهکم رو تو خواب برای بار هزارم داشتم ماچ می کردم. وقتی از خودتم بیزار بشی این شکلی می شی که دلت می خواد فقط بهت خوش بگزره همش و فکر چیزای بدو نکنی. دلم مسافرت میخواد . با...
-
۵
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 00:10
امروز از اون روزها بود! صبح داشتم با پیشو حرف میزدم که یه دفعه مامن اومد تو اتاق .بنده خدا بعد از عمری میخواست یه درز کوچیک از شلوار منو بگیره که سوزن چرخ خیاطی میره به دستش .اینقده وحشتناک بود و بد خون میاومد که من اصلا نفهمیدم که چطوری با پیشو خدافطی کردم .رفتم چک کردم دیدم سوزن خیاطی خم شده تازه نوکشم نیست دیگه...
-
برداشت ۲
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 19:17
سلام بعضی وقتا دیدی آدم می افته تو یه loop. الان من اونشکلیم. مدام فکر می کنی اما به نتیجه نمی رسی !!!! من و ماهکم در مورد مسائل مهریه یه جور فکر می کنیم بابا مامان من یه مدل دیگه. کلا فکر کردن در این موارد و بحث کردن رو این موضوعها رو دوست ندارم. نه اینکه بخوام از زیر بار این مسائل شونه خالی کنم نههههه. مامان بابای...
-
۳
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 19:26
آدم* تا وقتی که سرش شلوغه همه نوع برنامه واسه روزهای بیکاریش میچینه هی میگه آخ اگه الان امتحان نداشتم میرفتم فلان جا فلان کتاب رو میخوندم فلان فیلم رو میدیدم کلاس چی چی میرم و....اما امان از وقتی که سرش خلوت شه همش میشینه تو خونه و هیچ کاری نمیکنه امروز دیگه تصمیم گرفتم یکم متحول شم این تحول هم به این صورت ایجاد شد که...
-
یه هفته مال خودم
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 10:46
سلام آخ چقدر خوبه آدم مدیرش بره دبی اونم یه هفته . اونوقت تو این یه هفته یه نفس که سهله چند تا نفس راحت می کشی بنده خدا حالا انگار وقتی که هست چقدر به من گیر میده. تو این هفته باید یه کم به کارای دانشگاهم برسم و یه سری به دانشگاه سابقم که دوره طلاییه کاردانی رو اونجا گذروندم بزنم. آخه بنده هنوز مدرک کاردانیمو نگرفتم!!...
-
آغازی برای پایانی ناپیدا
جمعه 3 شهریورماه سال 1385 23:29
سلام این وبلاگ از امروز راه افتاده و قراره من و ماهکم کل حرفای دلمونو که هیچ جا نمی تونیم با صدای بلند بگیم رو اینجا بنویسیم. در ضمن امروز روز تولد منم هست و یه جوری همیشه سالگرد این وبلاگ تو ذهن من و ماهکم باقی می مونه. امیدوارم وقتی به این وبلاگ سر می زنید مطالب بدرد بخوری بتونید ازش در بیارید و ما رو از نظراتون بی...