دل نوشته های ماهک و پیشول

بوسه اختراع طبیعته برای زمانی که کلمه احساس رو بیان نمیکنه...

دل نوشته های ماهک و پیشول

بوسه اختراع طبیعته برای زمانی که کلمه احساس رو بیان نمیکنه...

شوخی شوخی جدی جدی

سلام

امروز صبح یه مطلبی خوندم سر ناهار یاد یه جریانی افتادم و تصمیم گرفتم این داستان واقعی رو تعریف کنم (شانس آوردیم به همین تصمیم ختم شد!!! ) . یه موضوعی که شاید تو زندگی خیلی ها پیش اومده باشه. (منظورم شوخی شوخیه که جدی میشه)

 

از همون بچگی یک جمله تکراری رو هر چند روز یکبار از زبان پدر مادرش میشنید "بالاخره یک روز طلاقت رو میدم تا از شرت راحت شم"

بعد هم تهدیدهای مخصوص خودشون. پدرش یک چیز می گفت مادرش جواب میداد. بعد هم پای بچه ها رو میکشیدن وسط و به اصطلاح خودشون به خاطر اونا کوتاه می اومدن و همدیگرو تحمل می کردن.

این ماجرا براش عادی شده بود و لااقل خیالش راحت بود که پدر مادرش طلاق بگیر نیستن که نیستن.

از بچه گیهاش وقتی تعریف می کرد میگفت یادمه اون موقع به جای خاله بازی "بابا مامان بازی" می کردند و کار رو به دعوا میکشیدن و حرف از طلاق می زدن.

وقتی بزرگ شد تو دانشگاه با دختری به نام میترا آشنا شد و وقتی دیدن به هم علاقه دارن با هم تصمیم به ازدواج گرفتن. و بالاخره بعد از طی کردن تشریفات رسمی و غیر رسمی ازدواج کردند.

هنوز دو سه ماهی از زندگی مشترکشون شروع نشده بود که طبق عادت دوران کودکی و به رسم عادت دیرینه خانوادگی هروقت با میترا حرفش میشد و کار به جروبحث میکشید اونو تهدید به طلاق میکرد!!!

 

از حق نگذریم میترا خیلی صبروتر از مامانش بود. روزهای اول به قول خودش از ترس فروپاشی زندگی مشترکشون تا حرف طلاق رو خانومش میشنید اونو آروم میکرد . با سکوت شیرینش بهش آرامش میداد. بعد از چند ساعت هم بهش گوشزد میکرد که از حرفهاش ناراحت شده و ازش قول میگرفت که دیگه این حرفهای تلخ رو تکرار نکنه.

دو سه سالی که از زندگی مشترکشون گذشت همه چیز برای میترا همسرش عادی در اومد. دیگه واکنشی در قبال حرفهای طلاقیش نشون نمی داد!! نه مثبت نه منفی. به قول خانومش پوست کلفت شده بود و دیگه براش فرقی نمی کرد که چی داره میگه. با تولد اولین فرزندشون کم کم جرو بحثهای معمولیشون کم شده بود.

بی تفاوتی میترا نسبت به حرفهایی که هر از چند گاهی دلش رو آزار میداد سخت نگرانش کرده بود.

بیش از 16 سال از زندگی مشترکشون میگذشت. حالا اونا صاحب دو تا پسر بودن. میترا مشغول بزرگ کردن بچه ها بود و ازش می خواست که جلوی بچه ها از طلاق حرفی نزنه. میترا بر خلاف مادرش هیچ وقت از جدایی حرفی نمیزد اما از نوع رفتارش میشد فهمید که از سر اجبار و به خاطر بچه هاش باهاش زندگی میکنه! خودش هم به این حس رسیده بود که اگه اون دو تا بچه رو نداشتن راحت تر میتونستن از هم جدا بشن!!!

اکثر اوقات سکوت بینشون حکمفرما بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشتن به قول میترا اگه بچه ها نبودند هر دو دق می کردند و میمردن!!!

اواخر ۱۶ سال زندگی مشترکشون بود که به شوخی - فقط به شوخی - رو به میترا گفت :

این همه گفتیم طلاق حالا میخوام عمل کنم!

میترا که انگار منتظر شنیدن همین حرف از زبونش بود لبخند رضایتی روی لبش نشوند و در جوابش گفت : خدا امواتت رو بیامرزه تو رو خدا زودتر این کار رو بکن!!!

اونم بعد از مکثی ادامه میده :

خدا رو شکر بچه ها که جفتشون پسرند یه تحفه مال تو یه تحفه مال من قبول؟!

این شوخی کم کم داشت جدی می شد. قیافه پرسشگری میگیره و با حالت طعنه میگه :

- چه چیزی رو باید قبول کنم؟ بعد از ۱۶ سال به فک و فامیل و در و همسایه چی بگیم؟؟

- میگیم بعد از ۱۶ سال دیدیم به درد هم نمی خوریم.

- جدی میگی یا تو هم شوخی میکنی؟

- مگر تو شوخی کردی؟

- بله..!بله...!به جان خودم

- ولی این بار من جدی گفتم!

این جمله آخر میترا آب سردی روی سرش میریزه. انگار اونچه تو زندگی پدر مادرش و این ۱۶ سال اتفاق نیافتاده بود قرار بود مثل آوار روی سرش خراب شه!

فردای اون روز میترا ازش میپرسه که هنوز روی حرفش برای طلاق هست و اون هم از میترا فرصت فکر کردن میخواد. چند روز بعد به طلاق توافقی راضی میشن و سه روز مونده به ۱۷ سالگرد ازدواجشون به صورت توافقی از هم جدا میشن!!!

یک سالی از هم جدا بودند. هرکدوم در کنار یه بچه. هروقت همدیگرو میدیدن از سالهای آخر زندگی مشترکشون حرف می زدند. اون نسبت به میترا بدی کرده بود. میترا هم به نوعی خودش رو مقصر میدید ولی هیچ کدوم حاضر به اعتراف نبودند.

یک روز که برای دیدن پسرش به خانه میترا میره به شوخی برمیگرده میگه :

اگر به تو پیشنهاد ازدواج مجدد بدم قبول میکنی؟‌!

میترا بدون اینکه مکث و تاملی کنه میگه :

- من و تو برای هم ساخته شدیم یا تمام بدیها!!!

- جدی که نمیگی؟!

- خیلی هم جدی میگم!

- ولی من شوخی کردم! تازه از زندگی لذت میبرم!

این رو با لبخند گفت تا بفهمه که شوخی می کنه. میترا کمی مکث میکنه و میگه :

حالا جدی شوخی کردی یا جدی گفتی؟!

خنده ای میکنه و می گه:

جدا شدنمون که با یک شوخی جدی شد! اجازه بده ازدواج مجددمون هم با شوخی جدی شه!

انگار بال در آورده بود. بعد از ۱۷ سال دوباره جواب بله را از میترا گرفت. از خوشحالی نمی دونست چی کار کنه.. همون جا یه قرار گذاشتن و اون اینکه دیگه حتی به شوخی هم همدیگرو نرنجونن!

مهشید یادگار ازدواج مجددشون الان ۱۷ سال داره و دهها خواستگار! ۱۷ سال هم اون دو نفر حرف از جدایی نزدند و همیشه با هم بودند.

 

آره اینم از داستان شوخی شوخی جدی جدی

هیچ انگیزه ای و قصد خاصی از گفتن مطالب بالا نبود. تنها به خاطر جمله شوخی شوخی جدی که امروز شنیدم یاد این جریان افتادم!

از این مسائل زیاد دوروبرمون اتفاق افتاده حالا این هم آخرش خوب تموم شده. البته اینو بگم این ۲نفر همدیگرو دوست داشتن اما سر یه عمل و رفتار غلط خانوادگی که از بچه گی آقا تو سرش مونده بوده این مشکل رو بوجود آورد.

آره خلاصه اما جریانی که منو امروز یاد این جریان انداخت چی بود. آقا و خانومی که شما باشی امروز این مطلب رو خوندم  :

همشهری آنلاین: شوخی فریبکارانه اینترنتی (Hoax) در ایالت اورگان آمریکا موجب شد مردم به خانه یک مرد هجوم برده و اموال او را به غارت ببرند

شبکه‌های تلویزیونی فاکس و اسکای نیوز در این باره گفتند: این اتفاق زمانی روی داد که شخصی ناشناس، دو تبلیغ در یک سایت اینترنتی (Craigslist) منتشر کرد، مبنی بر اینکه یک شهروند امریکایی به نام رابرت سالزبری (Robert Salisbury) از خانه و شهر خود نقل مکان کرده و تمامی اثاثیه خانه‌اش را به طور رایگان در اختیار مردم قرار داده است.

مرد مزبور عصر همان روز که از محل کار به خانه‌اش بازگشت دید عده زیادی در محوطه و درون خانه وی جمع شده‌اند و اثاثیه وی را بار وانت های خود کرده‌اند  و دارند محل را ترک می‌کنند.

او با اعتراض جلو آنها را گرفت، ولی با تعجب مردم مواجه شد، آنها خبر تبلیغ در سایت اینترنتی را به او دادند.

اگرچه بیشتر وسایل این مرد به او بازگردانده شد، ولی هنوز تعدادی از آن پیدا نشده است.

سخنگوی پلیس اورگان که در این زمینه تحقیقات خود را آغاز کرده، گفت: هنوز مشخص نشده چه کسی تبلیغ را در اینترنت منتشر کرده است.

 

با یه شوخی جدی جدی داشتن خونه یارو رو خالی میکردن!!! حالا بزنه طرفی که این کارو کرده دوست دخترش باشه چه حالی میده.!  خدا رو شکر اینجا همه از ترس خودشونم که شده درهای خونشونو ۴ قفله می کنن والا فردا یه احضاریه میومد دم شرکت جناب آقای پیشول به جرم دادن ایده به دست دلباختگان و سرقت اموال دلشیفتگان تشریف بیار دادسرا!!! 

پ ن ۱: زین پس سر ناهار فکرتون به غذاتون باشه!

پ ن ۲: جدید ترین اس ام اسی که شنیدم و کلی خندیدم :

ا*ح*م*د*ی ن*ژ*ا*د در سال ۱۳۹۲ :

من نه استاندار بودم نه استاد دانشگاه نه رئیس جمهووور من فقط اشتباهی بودم !

پ ن ۳: من خواهم آموخت که سالها طول میکشد تا اعتماد را بوجود بیاوری و تنها چند ثانیه کافیست تا آن را ویران کنی...