سلام
خوب حتما می خواین بگین بالاخره چی شد؟!!
پریشب یعنی جمعه شب من رفتم خونه ماهکم. ساعت ۸ بود که رسیدم دیدم خانواده ماهکم شام نخوردند و تا رسیدم مامان ماهکم شام رو کشید.
بعد از خوردن شام من به ماهکم گفتم کجا بشینیم صحبت کنیم که بابای ماهکم گفت همین تو پذیرایی بهتره. من نشستم و ماهکمم رفت تو اتاقش. خلاصه جو شاگرد استادی بود. گفتم والا از کجا شروع کنم که بابای ماهکم گفت راحت حرفاتو منظم کن تو ذهنت بعد بگو!!
جونم براتون بگه نشستم و در مورد چگونگیه رفتارم و اعتقاداتم تو دانشگاه و محل کار و از این جور صحبتا که سعی کردم تو دانشگاه تا اونجا که می تونم و از دستم بر می یاد خیرم بهمه برسه و هوای همه رو داشته باشم و تو محل کارمم همینطور و تو بحث خانواده هم احساسم همین شکلیه. از پدرم احترام و از مادرم محبت رو یادگرفتم که همین جا یکی زنگ زد. بعد از اینکه صحبت بابای ماهکم تموم شد گفت خوب می گفتین از پدر احترام از مادر محبت. خلاصه گفتم آره من تو دوران دوستیم با ماهکم یه بارم بحثمون نشده حالا وقتی دیدم یک هفته از بله برونم گذشته اما ماهکم خوشحال نیس نتونستم ارم بشینمو اومدم با شما صحبت کنم ببینم مشکل از کجاس!!
بابای ماهکم گفت خوب همه حرفاتو زدی چیزی نمونده گفتم تا اونجایی که به ذهنم می رسید منظورم رو رسوندم.
بعد بابای ماهکم شروع کرد به صحبت و یه سری موارد رو گفت منم گفتم من قراره با ماهکم زندگی کنم و قرار نیست روابط خانوادگی باعث بهم خوردن زندگیمون بشه و به قول گفتنی هر شب خونه یه فامیل باشیم!!! ما خودمون کلی کار و برنامه داریم. حتی اگه بخواهیم هم فرصت این کارا رو نداریم. مامان ماهکمم گفت خوب ماهک تو خانواده ای بزرگ شده که اینارو ندیده و نمی تونه تحمل کنه. منم گفتم ماهکم اعتقادهای منو می دونه چیه و به طرز فکر من اگاهه. ما اگه در این موارد با هم تفاهم نداشتیم دوستیمون 3سال طول نمی کشید. مسئله بعدی هم سر تصمیم گیریها بود. ماهکم همونطور که گفت برگشته بود گفته بود پیشولم دلش نمی خواسته این فامیلاشو دعوت کنه و باباش دعوت کرده. و این یعنی من نمی تونم واسه خودم تصمیم بگیرم. بابای ماهکمم گفت ماهک اگه کسیو نخواد بگه نمی گه و ما هم دعوت نمی کنیم اما شما یه چنین کاری نمی تونی بکنی و تو خانواده شما دموکراسی وجود نداره. منم براشون توضیح دادم که من 25 سالمه و تا حالا هم یادم نمی یاد من کاری رو مطابق میلم انجام نداده باشم!!! دانشگاه من 2تارشته قبول شدم پدرم دوست داشت برم برق اما من کامپیوتر رو انتخاب کردم. پدرم گفت بیا اینجا طبقه پائین زندگی کن اما من گفتم نه می خوام مستقل باشم هرچند که تاحالا نشده کسی با مادر من مشکلی داشته باشه چه دامادش باشه چه آدم غریبه. مامان من کلی دوست از همین همسایه ها که اومدن و رفتن پیدا کرده. با این حال میخوام مستقل باشم. حتی گفتم می خوام کرج خونه بگیرم که ارزونتره درسته یکم راهم دور می شه اما خوب اینجوری راحت ترم. اون شبم اگه من موافق نبودم امکان نداشت اون مهمونا میومدن.شاید من تو دلم راضی نبودم اما رو حساب احترام به بابا مامان 2تا از دائیهامو گفتم با 2تا از عمه هامو!!
بعد از این حرفا بابای ماهکم گفت شما نگرانیهای مارو متوجه شدین برید فکراتونو کنید ببینید با وجود این موارد می تونین با هم زندگی کنین یا نه. هم شما فکراتو کن هم ماهک.
حالا قراره منو ماهکم بشینیم فکرامونو کنیم.
اینا رو گفتم تا یه چیزی رو بگمو دلم می خواد حرفام اینجا ثبت شه تا بعدها یادم باشه چی گفتم.
اگه ماهکم به حرفای من اعتقاد داشته باشه باید بدونه من چه مدل می پسندم که زندگی کنیم اونم در کنار من و خانوادم خانواده ای که تا حالا نشده بگه وااااااای این چیه پوشیدی یا این چه طرز برخوردیه که داره این!! من فامیلهایی دارم که شاید سالی یکبار خونشون می رم. درسته فامیلن اما خوب چون رابطم کمه سالی یکبار می رم. قطع رابطه نمی کنم اما زیاد هم سعی می کنم قاطی نشم چون عمه س دائیه. شاید تو سطح زندگیه من نباشن اما این دلیل نمیشه که سالی یکبار رو هم نرم خونشون.من اگر یه چنین انعطافی نداشته باشم چطوری می تونم تشکیل خانواده بدم. ماهکم چطور می تونه به من اعتماد کنه که یه چنین آدمی که دست از فامیل خودش برای همیشه کشیده می تونه برای همیشه به من که همسرشم علاقه مند و وفادار بمونه.
اینها ریزه کاریهای زندگییه. تو هیچ خانواده ای بعیده فایمیلی وجود نداشته باشه که همه باهاش سازگار باشن. اما راه برخورد این نیس که قطع رابطه کامل کنیم. اونم خانواده ای که هیچ اثری رو زندگی نمیزاره. دائیه من اگه نرم خونش نمی گه چرا نیومد ناراحتم نمی شه. چون اومدن رفتن رو با درک و شعور آدما میسنجه. این منم که اگه بخوام ارزش قائل بشم در وهله اول به خودم بهش سر می زنم. آدم از کسی دوری می کنه که باعث ضربه زدن بهش بشن یا تو زندگیه شخصی آدم ایجاد مشکل کنند.
همیشه تو خانواده ها از این آدمای حرف درست کن دیدین که هر چیزی رو حرف می کنند و کارشون اینه. مصلما شما هم از این افراد دوری می کنین.
پدر ماهکم یه جمله داره قشنگه. می گه ما زندگی می کنیم برای خودمون نه برای حرف مردم. آره ما زندگی می کنیم واسه خودمون تا حالا هم نشده اگه من کسی که می دونم تو زندگی شخصیم دخالت می کنه یا حرفی می زنه که باعث به هم خوردن آرامش خانوادم می شه رو در خونشو باز کنم. همه ماها خانواده ای داریم و کم و بیش خونه بعضیهاشون به کرات و خونه بعضیهاشونم سالی یه دفه می ریم.این جریانیه که تو همه خانواده ها داره اتفاق می افته.
حالا فکر کنیم ببینیم من و ماهکم چقدر به حرفای همدیگه اعتقاد داریم و می تونیم همدیگرو درک کنیم. چقدر تونستیم همدیگرو بشناسیم. چقدر می تونیم همدیگرو بپذیریم.