سلام
نمی دونم اما یه هفته می شه که وقتی می یاین اینجا جز ناراحتی چیزه دیگه نمی بینین. حق می دم بهتون که خوشتون نیاد اما پشت هر شب سیاهی یه صبح روشن هم وجود داره. اینو بخونین تا بعد...
خوب ماجرای هفته پیشو ماهکم براتون تعریف کرد.
اما ذکر 1 نکته حائز اهمیته. یکی اینکه برخلاف نظر بابای ماهکم من همیشه سعی کردم خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم اما یه چیزو نمی تونم درنظر نگیرم. من یه پدر مادر دارم که خانواده هاشون با هم کمی اختلاف طبقاتی داره. خانواده پدری من مذهبی هستند و اصلا به گروه خون من نمی خورن و سالی شاید یکبار برم خونشون اونم عید. اما خانواده مادریم آدمای بی ریا و خاکی. من حتی به دائیهای مامانمم میگم دایی.
تو انتخاب فامیل برای بله برون هم موندم کیا رو بگم. گفتم اگه عمه هارو نگم بابا دلگیر می شه اگه بگم خودم می دونم چه اتفاقی می افته. این شد که آخرش همینی شد که ماهکم براتون تعریف کرد.
الان مدت یه هفته می شه که از اون ماجرا گذشته اما هنوز حرف و حدیثاش تموم نشده. حتی ماهکمم نمی تونم ببینم.
حالا فردا می خوامم برم با بابا مامان ماهکم صحبت کنم. از یه طرف بابا می گه هرکیو می خوای واسه عروسیت دعوت کن و از طرف دیگه من پسر بزرگ خانواده هستم و بابا مامان آرزوشون اینه که منو داماد کنند و یه عروسیه مفصل بگیرن. موندم چی کار کنم. باید با بابای ماهکم صحبت کنم و کمی اونارو متقاعد کنم که اونقدرها هم که اونا اینجوری دارن تند می رن نیس. البته اگه نه نیاره وسط و نگه من دختر به تو نمی دم.
درسته که خانواده ما پر جمعیته و وابستگیها زیاد اما هیشکی منو نشناسه ماهکم منو خوب می شناسه که منم مثل اون اهل بروبیا و ریخت و پاش و خاله بازی ندارم. من اگر خودم رو هم شکل خانواده پدریم می دیدیم به خودم جرات اینکه در خونه ماهکم رو باز کنم رو نمی دادم.
من صبرم زیاده اما این مسئله با صبر بدتر می شه که بهتر نمی شه. مشکل من هم این ارتباطا هاس. به خاطر همینم احتمال داره یه عروسی بگیریم و فقط دوستامونو دعوت کنیم. نمی خوام بیش از این . این 2 خانواده با هم برخورد داشته باشند.
دعا کنید فردا تمام این ماجراها با خوشی تموم شه. و من برای یه بارم که شده بازم ماهکمو ببینم.
پ ن : دوست دارم عزیزم قد ۲تا دنیا