ساعت ۴:۳۰ وقت دکتر داشتم. یک ماهه گردن درد جونمو به لب رسونده. بعضی وقتها احساس می کنم خیلی جون سختم که صدام در نمیاد. امروز وقتی قبل از دکتر داشتم به گردنم فک می کردم دیدم نه واقعا درد میکنه هاااا.
۵:۳۰ زدم از شرکت بیرون. دوباره کوله رو دوشم بود و قدم زنان رفتم تا سر بریدگی عباس آباد از داخل مطهری. سوار ماشین شدم. تو راه خیابونها و مردم رو اسکن میکردم. اصولا دوست دارم مردم رو ببینم و به اعماق فکرشون پی ببرم. پشت چراغ سر عباس آباد ماشین استپ کرد. سینما آزادی از اون دست خیابون با اون صفحه دیجیتالش خودنمایی می کرد. بالاخره بعد از گذشت 10 سال این سینما افتتاح شد. هرچند خیلی نواقص داره اما با تمام کاستیها بالاخره راه افتاد. بگذریم.
ساختمان پزشکان دی. شاید یکی از گرانترین بیمارستانهای تهران همین بیمارستان دی باشه که روبروش ساختمان پزشکان دی هم هست. چند روز پیش یه فوق تخصص سرو گردن از تو اینترنت پیدا کردم که مطبش تو همین ساختمون بود. رفتم داخل طبقه اول اتاق رو پیدا کردم و دیدم صف مریض تا دم در اومده. رفتم داخل و گفتم وقت قبلی دارم. منشی که یه زن نسبتا مسنی بود شایدم روزگار چهره اش رو این قدر شکسته کرده بود گفت یکم باید صبر کنید. جلو اسمم رو تیک زد و رفتم یه گوشه وایستادم تا نوبتم بشه.
یه پیرزن رو صندلی خوابش برده بود و بقیه هم همچنان منتظر یا نشسته بودن یا وایستاده بودند. دکتر هم که داخل اتاقش با گوش و حلق و بینی مریضا سرگرم بود. اسمها دونه دونه خونده می شد. تا بالاخره صندلی ها کم کم خالی شدن و من نشستم. البته هنوز بعضی ها سرپا بودند.
پیرزنی که رو صندلی خواب بود پا شد و گفت یعنی هنوز نوبت من نشده. من وقتم ساعت ۴ بود !!!! منشی گفت خانوم برومند؟ پیرزن گفت بله. منشی گفت شما همچی خواب بودی صدای منو نشنیدی ماشالله خواب خوااااااااااااااااب بودی. پیرزن برگشت گفت وقتی شبا بیدار باشی روزا می خوابی دیگه !!!!!!!!!!!!!!!!! تو دلم قش قش داشتم به جمله ای که زده بود میخندیدم.
بنده خدا اومد جلو پول ویزیت رو حساب کرد و در حالی که می رفت سرجاش دوباره بشینه گفت تازه از اونور اومدم هنوز خوابم میزون نشده. منشی گفت حالا سعی کنید یواش چرت بزنین چون بعد از این مریض باید برین داخل. پیرزن لبخند زنون آروم رو صندلی لم داد جوری که انگار متوجه حرف منشی نشده و خودشو آماده میکرد تا بره به پادشاه ششم که احتمالا نشسته رو اسب می خواد فرار کنه برسه شاید رسید یه احوال پرسی جانانه باهاش کرد.
نگاهم روی دیوار افتاد به یه قاب که توش نوشته شده بود.
یـار مـرا غـار مـرا عشــق جگـرخـوار مـرا یـار تویـی غار تویـی خواجه نگهدار مرا
نوح تویــی روح تویـی فاتـح و مفتوح تویی سیــنه مشـروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویــی سور تویـی دولت منصـور تویـی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قنـد تویـی زهر تویی بیش میازار مرا
حجـره خورشیــد تویـی خـانه نـاهید تویی روضه اومیــد تویـی راه ده ای یار مرا
روز تویـی روزه تویـی حاصـل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویـی بـاده تویی جام تویی پخته تویـی خـام تویی خام بمگذار مرا
ایــن تــن اگر کم تنــدی راه دلم کم زندی راه شـدی تا نبـدی ایـن همه گفتار مرا
ساعت نزدیک ۷ بود نوبتم شد. یکی مونده بود نوبتم بشه ویزیت رو حساب کردم و داخل شدم .
- سلام خسته نباشید دکتر جان
- سلام بفرمائین
- خوبین شما؟
- شما چطورین؟
- من که خوب نیستم دکتر جان. ۶ ماهه که این کوله با منه و الان مدت یک ماهه که این قسمت گردنم بعضی وقتها شدیدا تیر میکشه و اصلا نمی تونم تکونش بدم.
- خوب شما یه زحمت بکش میری طبقه سوم دکتر صیف الدینی جراح مغز و اعصاب این دردهای کوله ای مربوط به اون میشه اون میگه چیکار کنی !!!
- دکتر مگه شما فوق تخصص گردن نیستین ؟
- چرا عزیز دل برادر اما این گرفتگی عضله های گردن و کوفتگیها جزء تخصص ما نمیشه کار صیف الدینیه .
- ممنون دکتر بازم شرمنده که وقتتونو گرفتم
- نه شما ببخش که اون منشی ازت نپرسید چه مشکلی داری و درست راهنمائیت نکرده. در ضمن رفتی بیرون حتما پول ویزیت رو هم که مطمئنم دادی پس بگیر.
- ممنون از لطفتون
- خواهش جانم
- خداحافظ
- روز خوش
در و بستم و رفتم طبقه سوم و منشی این یکی یه کمی همچی بگی نگی ۲۰ ۳۰ سالی جووونتر از اون یکی بود.ازشون وقت گرفتم و از ساختمون زدم بیرون. (وقت دکتر جانم تو چرا منحرفیییی ! )
سوار ماشین شدم به سمت ونک. کنارم یه دختر تقریبا ۲۹ ۳۰ ساله نشسته بود. نگاه کردم دیدم کوله اش لنگه کووله منه ! خندم گرفت یهو متوجه شد گفت بله؟؟؟؟ گفتم هیچی کولتون آشنا اومد ! یه نگاه انداخت به کوله ها یه لبخند تحویل داد. گفتم کادوه؟؟؟ گفت بله از کجا فهمیدین؟؟؟ گفتم مثل اینکه این کوله ها رو فقط برای کادو دادن ساختن. قش کرد گفت پس شما هم آره گفتم من نه اما کولم آره....
رسیدم ونک و از ماشین پیاده شدم به سمت مترو ....
سوار مترو که شدم همچی که نشستم چشمهام مثل اون پیرزنه تو مطب شروع کرد به بای بای کردن و تا خود ایستگاه مقصد تخت خوابیدم.
۲۰ دقیقه بعد تو خونه داشتم با همسترها سلام علیک می کردم....
پ ن :
سپیده که سر بزند
در این بیشه زار خزان زده شاید دوباره گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوییده ای ...
پس به نام زندگی
هرگز مگو هرگز
پ ن : تو فرشته بودن بعضی آدمها شکی نیست! اما اینم باید بدونیم هیچ معشوقی تنزل جایگاه عشقش رو خواستار نیست. مطمئنا هر انسانی اگه به صرف انسان بودن با یه فرشته همراه بشه هر کاری بتونه و از دستش بر بیاد برای ارضای روح و جسم اون فرشته انجام میده.
من یه فرشته می خواااام
پ ن : بالاتر از دوستت دارم واژه ها چه سخت پیدا میشن ...
پ ن : الان که باز دارم به بدنم فک می کنم می بینم یه جاهای دیگه از بدنم هم داره درد میکنه. اگه گفتین کجا؟؟؟؟